Green willow



روز یکشنبه مامان،بابا و خواهرم اومدن تا بریم کتاب های دانشگاهی من رو بخریم.خلاصه که دیگه دوباره جمعمون جمع شد و کلی با هم خوش گذروندیم.قبل از این که ببینمشون می دونستم که دلتنگشونم ولی وقتی که دیدمشون فهمیدم که بی نهایت دلتنگشون بودم.اون قدر که اشک توی چشم هام جمع شد.وقتی هم می خواستم ترکشون کنم و به خوابگاه برگردم اصلا نمی تونستم.اصلا نمی تونستم.الان خیلی دلتنگشونم.خیلی خیلی.به طوری که دیگه نمی تونم تحمل کنم.خدا رو شکر که آخر هفته ی بعد می خوام برم خونه مون. :)

دوست صمیمیم رو یادتونه که توی پست قبلی راجع بهش صحبت کردم؟دیشب بحثمون دیگه خیلی اوج گرفت تا جایی که انگار دوستی هفت هشت سالمون از بین رفت.از بین رفت ها. :(


1.دلم برای خونه مون تنگ شده.دلم برای مامانم،بابام و خواهرم تنگ شده.

2.الان سه روزه که دانشگاه طرحی به نام رویش برامون گذاشته.چهارشنبه از ساعت 12:30 تا 17:30.پنج شنبه از ساعت 7:30 تا 17:30.جمعه از ساعت 7:30 تا 17:30.الان به شدت خسته ام چون هشت روزه که دارم ساعت یک می خوابم و ساعت 6 بیدار می شم.امروز عصر از خستگی توی راه برگشت توی اتوبوس خوابم برد.این پنجشنبه و جمعه می خواستم یه کم استراحت کنم که نشد.

3.با یکی از صمیمی ترین (می تونم بگم صمیمی ترین دوستم) دعوام شده.معلوم هم نیست که تقصیر کی بود که دعوا شروع شد.

4.مجبورم بعضی آدم های مزخرف (یکی از هم اتاقیام) رو تحمل کنم.یکی نیست بهش بگه خب به تو چه.

5.کتاب های دانشگاهی که باید بگیرم رو هنوز نگرفتم.

6.هنوز تصمیم نگرفتم که بعد از گرفتن مدرک کارشناسی (لیسانس) رشته ی دانشگاهی خودم آیا می خوام آزمون لیسانس به پزشکی رو بدم یا نه.

7.احساس تنهایی می کنم.

 


سلام به همگی

امشب سومین شبی هست که من در خوابگاه دانشگاهمون به سر می برم و دومین روزی بود که دانشگاه رفتم و فردا هم می شه سومین روز. :)

الان هم چای دم کردم و توی حیاط خوابگاه دارم چای می نوشم و به درخت ها نگاه می کنم. ^_^

حرف زیاد دارم که بنویسم ولی الان وقت ندارم که بنویسمشون. :)

بعدا میام و سر فرصت همه ی حرف هام رو می نویسم :)

آدرس اینستاگرامم هم اینه:

 

hanniye_1378

 

گفتم بنویسمش همین طوری الکی.یه وقت فکر نکنین نوشتمش تا بیاین و صفحه ام رو دنبال کنین ها. ؛)

من درون:چرا دروغ می گی.

من:دروغ می گم؟

من درون:آره دیگه.آدرس اینستات رو گذاشتی که بیان اون جا و صفحه ات رو دنبال کنن دیگه.

من:خب. .

من درون:خب؟؟؟؟؟؟

من:خب فقط دوتا دنبال کننده داره دیگه.چون تازه ساختمش.فقط چند روزه.

من درون:همون اول. :)

من: :/

 


1.ژوان عزیز،چون نظرت حاوی شماره ی تلفن همراهت بود تاییدش نکردم و همین جا پاسخش می دم و اول جواب سلام ارزشمندت رو می دم.

سلام ژوان عزیز

خیلی ممنونم عزیز دلم.منم خوشحال می شم از خوشحالیت و باز هم قبولیت رو در رشته ای که به هنر هم نیاز داره تبریک می گم.می دونم چه قدر هنر رو دوست داری و می دونم که خیلی هنرمندی و یه روزی جزو  هنرمندهای درجه یک می شی عزیز. :)

2.رسیدم خونه و از گیاه هایی که جمع کرده بودم نمونه تهیه کردم.زیر میکروسکوپ خیلی زیبان.الان هم با این که از خستگی چشم هام رو به زور باز نگه داشتم دارم طرحشون رو روی کاغذ آچار نقاشی می کنم.

3.تا حالا DNA سلول های پیاز رو استخراج کردید؟بهتون پیشنهاد می کنم این کار رو بکنید چون کار جالبیه.خیلی قشنگن.

4.یه موضوعی که همین امروز عصر فهمیدم اینه که توی دانشگاه های پزشکی یک آزمونی به نام لیسانس پزشکی برگذار می شه که دانشجویان بقیه رشته ها هم می تونن این آزمون رو امتحان بدن و اگه توی این آزمون قبول بشن مدرک لیسانس پزشکی براشون صادر می شه و می تونن بقیه تحصیلشون رو توی رشته ی پزشکی ادامه بدن.یعنی بشن پزشک.یعنی بعد از این که این آزمون رو دادن حدود سه سال دیگه می خونن و پزشک عمومی می شن و بعد هم می تونن تخصص و فوق تخصص بگیرن و الی آخر.ولی چیزی که شنیدم اینه که قبولی دانشجویان رشته های دیگه توی این آزمون سخته به طوری که دوستم می گفت اون هایی که از رشته های دیگه می خواستن وارد پزشکی بشن؛ترجیح دادن پشت کنکور بمونن تا این آزمون رو بدن.بعد از شنیدن این موضوع لامپ بالای سرم (مثل برنامه های کودک. ^_^ ) روشن شد.من رشته ام رو دوست دارم.ولی به نظرتون می تونم توی این چهارسال هم کتاب های پزشکی رو بدون استاد خودم مطالعه کنم تا در آزمون لیسانس پزشکی شرکت کنم و هم کتاب های رشته ی خودم رو بخونم و کارشناسی (لیسانس) رشته ی خودم رو بگیرم؟؟یعنی می تونم؟می تونم؟؟؟(هیوا جان،فکر کنم تو هم این موضوع وارد شدن به رشته ی پزشکی از رشته های دیگه رو به من گفته بودی.همین رو گفته بودی دیگه،نه؟؟)


امروز روز ثبت نام حضوری دانشگاه بود.کارت دانشجوییم رو گرفتم و الان من رسما دانشجو می باشم. :)

از شنبه کلاس ها شروع می شن.برگه ی انتخاب واحد رو هم گرفتم.

20.5 واحد درسی رو باید ترم اول پاس کنم.از بین همه ی درس های ترم اول درس های زبان عمومی،فیزیک اختصاصی 1،شیمی عمومی(معدنی-آلی)،ریاضیات عمومی 1،فیزیولوژی و کالبدشناسی و دینامیک گازها و آیروسل ها رو خیلی دوست دارم. :)

در طول سفر از کوه ها و دشت های زیادی رد شدیم.رفتم توی دشت و کلی گیاه جمع آوری کردم تا شب ازشون نمونه تهیه کنم و با میکروسکوپ مشاهده شون کنم.نمی دونید چه قدر این کار رو دوست دارم.خییییییییلی.الان هنوز توی شهر محل دانشگاهم هستم و وقتی برسم خونه احتمالا شب شده و منم خیلی خسته شدم.حتی الانش هم خوابم میاد.آخه دیشب فقط دو ساعت خوابیدم و صبح ساعت 5 صبح به سمت دانشگاه حرکت کردیم ولی با این حال دلم می خواد توی سکوت و آرامش شب میکروسکوپم رو در بیارم و نمونه های گیاهیم رو بررسی کنم.وای دارم برای اون موقع لحظه شماری می کنم. :)

خوابگاه رو هم دیدم.تخت و کمد هم گرفتم.دوتا از هم اتاقی هام و یکی از دوستان صمیمیم رو هم دیدم. :)

فعلا همینا دیگه. ^_^


از اون جایی که یکی از خاله هام از مادربزرگم پرسیده بود که:

-مگه رشته ی تجربی هم مهندسی داره؟

تصمیم گرفتم که درباره ی رشته ام این جا توضیح بدم تا اگه بقیه هم این سوال براشون پیش اومده با خوندن این مطلب به جواب سوالشون برسن. :)

در جواب این سوال باید بگم که بله.رشته ی تجربی هم مهندسی داره. :)

رشته ای که من قبول شدم،رشته ی مهندسی بهداشت حرفه ای هست.بماند که درس هایی که داره رو چه قدر دوست دارم.ریاضی داره.فیزیک داره.شیمی داره(از الان دارم لحظه شماری می کنم که شیمی تجزیه بخونم.امیدوارم ترم اول شیمی تجزیه داشته باشه.هنوز نمی دونم که ترم اول چه واحدهایی رو باید بخونم چون برای ترم اولی ها خود دانشگاه واحد انتخاب می کنه.).ارگونومی داره.زیست داره.برنامه نویسی کامپیوتر داره و کلی چیز دیگه.این رشته اول فقط مخصوص رشته ی ریاضی بود ولی در سال های اخیر به رشته های تحصیلی روزانه و ملی رشته ی تجربی هم اضافه شده.اگه توی دفترچه انتخاب رشته ی تجربی نگاه کنید،این رشته رو می بینید.به نظر من با این که مهندسیه ولی بیشتر برای رشته ی تجربی مناسبه تا رشته ی ریاضی.

می دونید چیه دوستان؟به خدا اعتماد کنید.خدا از همه بهتر می دونه که چه چیزی برای شما مناسب تره.من از همون اول عاشق رشته های مهندسی بودم.عاشق ریاضی و فیزیک بودم.ولی وارد رشته تجربی شدم و توی دبیرستان از بس شنیدم که باید پزشک بشم فکر می کردم که هدفم رو مشخص کردم و باید پزشک بشم.ولی دیدین چی شد؟آخرش همون رشته ای که برام مناسب تره و به صلاحمه قبول شدم.همون رشته ای که همیشه عاشقش بودم قبول شدم.همون دانشگاه و همون شهری که دوست داشتم قبول شوم.مهندسی یه دانشگاه تیپ یک.من بالاخره هدفم رو پیدا کردم و به هدفم رسیدم.این ها رو برای این می گم که بفهمید شما باید به خدا توکل کنید و تلاشتون رو برای علاقه تون بکنید و بقیه اش رو بسپرید دست خدا.بله.نهایت تلاشتون رو بکنید و به خدا اعتماد داشته باشد. :)

یادتونه من چه قدر می گفتم کاش پزشکی قبول بشم؟یادتونه؟می دونید چیه؟الان خوشحالم که پزشکی قبول نشدم و به آرزوی خودم رسیدم و همون رشته ای رو که می خواستم قبول شدم.

خلاصه این که به خدا اعتماد کنید.خودش همیشه و از همه بهتر به فکرتون هست و صلاحتون رو می دونه. :)

 


دو شب پیش وقتی که توی حیاط بودم به آسمون نگاه کردم و منظره ی زیبای آسمون شب رو دیدم.منظره ای که ستاره ها به زیبایی هرچه تمام تر در اون می درخشیدن.اون لحظه احساس آرامش کردم.احساس آرامش. :)

دوم مهر باید برای ثبت نام حضوری دانشگاه به دانشگاهمون برم.نمی دونم چرا حوصله ی این کار رو ندارم.بعدش هم که باید چمدونم رو ببندم و برم دانشگاه.حوصله ی این کار رو هم ندارم. :/

اون روزی که رفته بودم دانشگاهمون رو ببینم با ماشین از کنار کتابخونه ی ملی شهر رد شدیم.خیلی بزرگ بود.لحظه شماری می کنم تا توی کتابخونه عضو بشم.فقط این وسط یه مشکلی هست.کتابخونه ی ملی زیاد به دانشگاه و خوابگاهمون نزدیک نیست.موندم باید چطوری به کتابخونه برم.آهان یه فکری الان به ذهنم رسید.می تونم وقت هایی که بابام میاد دنبالم تا بریم خونه به کتابخونه برم و کتاب بگیرم.

کسی می دونه مدت زمانی که کتابخونه یک کتاب رو امانت می ده چه قدره؟؟

دوتا گلدون کاکتوسی که داشتم خشک شدن.در حال حاضر از برای خودم :) گلدونی ندارم که با خودم ببرم خوابگاه.

یادم باشه 3 جلد آخر کتاب های آنه شرلی رو که خریدم هم با خودم ببرم.2 جلد از این کتاب ها رو هنوز نخوندم.

 

+چه قدر دلم می خواد با یک نفر درد و دل کنم.

 


خب دیگه من هم امسال بعد از یک سال پشت کنکور بودن به دانشگاه می رم.از الان دارم فکر می کنم که تخت بالا یا پایین خوابگاه رو بردارم.به نظرتون تخت بالا بهتره یا تخت پایین؟به نظرتون تخت بالا خطر سقوط نداره؟

باید اون قدر درس بخونم که بتونم استاد دانشگاه بشم.

پیش به سوی موفقیت. :)


سلام به همگی :)

چه قدر زود حدود یک ماه از ترم اول دانشگاه گذشت.یادمه اولین روز که پام رو توی دانشگاه گذاشتم نمی دونستم که کلاس هام کجا برگذار می شه و فلان کلاس توی کدوم ساختمونه ولی حالا می شه گفت که کل دانشگاه رو مثل کف دستم می شناسم.البته به دلیل زیاد بودن تعداد راهروهای دانشگاه و پیچ در پیچ بودنشون هنوز هم بعضی وقت ها توی ساختمونش گم می شم ولی این هم با گذشت زمان بیشتری حل می شه و دیگه واقعا واقعا دانشگاه رو مثل کف دستم خواهم شناخت. مطمئنم که بعد از گذشت ترم اول،دانشگاه رو خوب خوب خواهم شناخت. :)

دیروز از خوابگاه به خونه برگشتم اونم به مدت یک هفته و دو روز.یعنی پنجشنبه(امروز)،جمعه و این هفته که پیش میاد.یک تعطیلیه عالی برای خوندن درس هایی که روی هم تلمبار شدن.خلاصه این که الان توی اتاق خودم نشستم و دارم این مطلب رو می نویسم.

دیروز که داشتم وسایلم رو جمع می کردم که از خوابگاه دانشجویی به خونه برگردم یه هم اتاقی جدید به اتاقمون اضافه شد.الان دیگه توی اتاق 6 نفریم.وقتی 5 نفر بودیم برای درس خوندن باید می رفتیم کتابخونه.حالا که دیگه شش نفر شدیم. :)

هوا اون قدر سرد شده که دیگه نمی شه شب ها توی حیاط خوابگاه قدم زد.اگه هم بخوای که توی حیاط قدم بزنی حتما حتما باید لباس گرم بپوشی.من که خودم وقتی می رم توی حیاط ژاکت می پوشم. ^_^

امروز یکی از دوست های دبیرستانم زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت که با دو نفر دیگه از دوستانمون بریم پارک بانوان.این یعنی این که بعد سه ماه دوباره همدیگه رو می بینیم. :)

استادهامون از رشته مون خیلی تعریف می کنن. :) از همین الان به مون می گن مهندس. ^_^

این تعطیلات یک هفته و دو روزی خیلی خوبه.واقعا به این مدت برای درس خوندن و استراحت نیاز بود. :)

راستی دوستان عزیز،ممنونم که سر می زنید و احوالی از من می گیرید.اگه توی این مدت به وبلاگتون سر نزدم به بزرگی خودتون من رو ببخشید.این روزها خیلی سرم شلوغه.درس های دانشگاه زیاده و باید همه شون رو بخونم.کلی کتاب دور برم ریخته.کلی کتاب که باید همه شون رو بخونم.باید وقتی که سرم خلوت تر شد به همه تون سر بزنم و وبلاگ هاتون رو بخونم و ببینم توی این مدت چه کار کردین و چه خبرها دارین. :)


سلام به همگی :)

چه قدر زود حدود یک ماه از ترم اول دانشگاه گذشت.یادمه اولین روز که پام رو توی دانشگاه گذاشتم نمی دونستم که کلاس هام کجا برگذار می شه و فلان کلاس توی کدوم ساختمونه ولی حالا می شه گفت که کل دانشگاه رو مثل کف دستم می شناسم.البته به دلیل زیاد بودن تعداد راهروهای دانشگاه و پیچ در پیچ بودنشون هنوز هم بعضی وقت ها توی ساختمونش گم می شم ولی این هم با گذشت زمان بیشتری حل می شه و دیگه واقعا واقعا دانشگاه رو مثل کف دستم خواهم شناخت. مطمئنم که بعد از گذشت ترم اول،دانشگاه رو خوب خوب خواهم شناخت. :)

دیروز از خوابگاه به خونه برگشتم اونم به مدت یک هفته و دو روز.یعنی پنجشنبه(امروز)،جمعه و این هفته که پیش میاد.یک تعطیلیه عالی برای خوندن درس هایی که روی هم تلمبار شدن.خلاصه این که الان توی اتاق خودم نشستم و دارم این مطلب رو می نویسم.

دیروز که داشتم وسایلم رو جمع می کردم که از خوابگاه دانشجویی به خونه برگردم یه هم اتاقی جدید به اتاقمون اضافه شد.الان دیگه توی اتاق 6 نفریم.وقتی 5 نفر بودیم برای درس خوندن باید می رفتیم کتابخونه.حالا که دیگه شش نفر شدیم. :)

هوا اون قدر سرد شده که دیگه نمی شه شب ها توی حیاط خوابگاه قدم زد.اگه هم بخوای که توی حیاط قدم بزنی حتما حتما باید لباس گرم بپوشی.من که خودم وقتی می رم توی حیاط ژاکت می پوشم. ^_^

امروز یکی از دوست های دبیرستانم زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت که با دو نفر دیگه از دوستانمون بریم پارک بانوان.این یعنی این که بعد سه ماه دوباره همدیگه رو می بینیم. :)

استادهامون از رشته مون خیلی تعریف می کنن. :) از همین الان به مون می گن مهندس. ^_^

این تعطیلات یک هفته و دو روزی خیلی خوبه.واقعا به این مدت برای درس خوندن و استراحت نیاز بود. :)

راستی دوستان عزیز،ممنونم که سر می زنید و احوالی از من می گیرید.اگه توی این مدت به وبلاگتون کم تر سر می زنم به بزرگی خودتون من رو ببخشید.این روزها خیلی سرم شلوغه.درس های دانشگاه زیاده و باید همه شون رو بخونم.کلی کتاب دور برم ریخته.کلی کتاب که باید همه شون رو بخونم.باید وقتی که سرم خلوت تر شد به همه تون سر بزنم و وبلاگ هاتون رو بخونم و ببینم توی این مدت چه کار کردین و چه خبرها دارین. :)


سلام به همگی

امیدوارم که این یک هفته تعطیلات رو عالی گذرونده باشین. :) فردا دوباره باید به خوابگاه دانشجویی برگردم.خب،باید بگم که این هفته خیلی خوب بود.در کنار مادر و پدر و خواهرم یک هفته ی عالی داشتم ولی فردا دوباره بر می گردم به خوابگاه دانشجویی.

خوبه که شنبه برای اولین بار در طول ترم می برنمون بازدید از کارخونه. :) حداقل برای بازدید از کارخونه ذوق و شوق دارم. ^_^

کم کم و قدم به قدم دارم به سمت مهندس شدن پیش می رم.هنوز اول راهم.خیلی خوشحالم که این رشته تحصیلی رو انتخاب کردم.در واقع باید بگم این رشته تحصیلی رو خیلی خیلی دوست دارم. :)


در طی 48 ساعت گذشته فقط حدود 4 ساعت خوابیدم.الان خیلی خسته ام.فیزیولوژی هم نخوندم.امشب هم از خستگی نمی تونم تا 3 صبح بیدار بمونم.اگه فردا برم سر کلاس و ازم بپرسه چی؟

این جاست که باید درس عبرت بگیرم و در تعطیلات آخر هفته درس بخونم. :/

آیا درس عبرت می گیرم یا در تعطیلات آخر این هفته باز هم همان آش است و همان کاسه؟؟؟؟؟


خب،تا فرجه های امتحانات پایان ترم دیگه تعطیلات بی تعطیلات.این یعنی این که امروز دیگه آخرین تعطیلاتی بود که در طول این ترم داشتیم و من اومدم خونه.

شنبه باز هم بازدید از کارخونه داریم.هنوز گزارش بازدید قبلی رو ننوشتم.اصلا نمی دونم از کجا باید شروع کنم و بنویسم.(عکس های کارخونه رو می تونید در اینستاگرام این جانب ببینید. ^_^ )

امروز هم همه اش فیلم دیدم.البته همه ی همه اش که نه فقط دوساعت و خورده ایش رو فیلم دیدم.بقیه اش هم به گشت و گذار در طبیعت گذشت.اگه پنج شنبه و جمعه درس نخونم در طول هفته باید شب ها تا سه یا حتی چهار بیدار بمونم و صبح ها و عصر ها هم سر کلاس چرت بزنم. :/ هنوز درس عبرت نگرفتم که آخر هفته ها درس بخونم. :)

امتحانات میان ترم و همچنین پایان ترم از آن چه که فکر می کنیم نزدیک تر هستن. :)

شبتون زیبا و خوش و زعفرونی. :)


امروز بالاخره کتابی که دو سال بود دنبالش می گشتم تا بخرم رو به طور اتفاقی پیدا کردم و خریدم. :)

بعد از این که توی حیاط دانشگاه از اتوبوس پیاده شدم و به طرف به ساختمون های دانشگاه می رفتم تا به کلاس شیمی عمومی 1 برسم یک هو غرفه ای رو دیدم که دقیقا جلوی دانشگاه بود و کتاب می فروخت اونم با 20 درصد تخفیف.در نتیجه کتاب "فقط پتی" رو خریدم. :)

خریدن یک کتاب چه قدر روحیه ی آدم رو شاد می کنه. :)

حیف که امشب به خاطر امتحان فیزیولوژی فردا نمی تونم این کتاب رو بخونم و به جاش باید "فیزیولوژی" بخونم.فردا هم باید آناتومی بخونم.پس فردا هم باید "دینامیک گازها و آئروسل" و "زبان انگلیسی" بخونم. :/

کلا تا آخر این هفته وقت باز کردن این کتاب و خوندنش رو ندارم. :/


بعضی وقت ها دلت خیلی گریه می خواد،ولی گریه نمی کنی.یعنی نمی تونی که گریه کنی.یعنی وقت گریه کردن نداری.اون قدر آدم های نفهم دور و برت ریخته که با خودت فکر می کنی چطور این آدم ها رو تا حالا تحمل کردی.چطور؟تا جایی که دیگه نمی تونی غم و غصه ات رو تحمل کنی و بغضت می ترکه و می زنی زیر گریه.هرچه قدر هم سعی می کنی نمی تونی سر خودت رو با گل و گیاه و ماه بر فراز درخت ها سر گرم کنی.حتی توی این بعضی وقت ها،خوندن یا خریدن کتاب های مورد علاقه ات هم نمی تونه شادت کنه.حتی دیدن فیلم مورد علاقه ات نمی تونه برای مدتی باعث بشه که غم هات رو فراموش کنی.چرا؟چون با دیدن آدم هایی که هیچ چیزی حالیشون نیست دوباره همه ی غم و غصه هات بر می گردن.همه شون.


امشب هوا خیلی خوبه.سرد نیست.خنکای ملایمی داره.برای همین بعد از یک هفته تونستم بیام توی حیاط خوابگاه و زیر درخت مورد علاقه ام بشینم و به گل های مورد علاقه ام نگاه کنم قبل از این که پاییز همه ی برگ های این گل ها رو بریزه.خب،این هوای عالی واقعا نیاز بود تا روحیه ام رو دوباره سر جاش بیاره.همین هوا باعث شده که علی رغم این که آشنایان هم آدرس این وبلاگم رو دارن،بیام این جا و آدرس اون یکی وبلاگم رو هم بنویسم.عجیبه.قبلا فکر می کردم هیچ وقت اون یکی وبلاگم رو این جا معرفی نکنم.بعضی از شما آدرس اون یکی وبلاگم رو دارید.فقط نمی دونید اون یکی وبلاگ هم مال منه.خب دوستان،این آدرس وبلاگمه:

sherlock-holmes221b.blog.ir

بله.این وبلاگ هم مال منه.با خودم گفتم چی می شه اگه آشنایانم هم بدونن که این وبلاگ مال منه.باید هنوز امیدوار باشم که مردم به تحقیق و علم و چیزهای مرتبط به این ها علاقه مند باشن.خب.حالا شما می دونید که نویسنده ی این وبلاگ هم منم.

هوا خیلی عالیه.حتی احساس می کنم بوی بی رمق گل ها رو می شه احساس کرد.هوا خیلی خوبه.


فردا قراره ببرنمون کارخونه ی مس.قراره هم معدن مس و هم کارخونه ی مس رو ببینیم.جایی که از وقتی که با این رشته ی تحصیلی آشنا شدم آرزو داشتم ببینم و اون جا کار کنم. :)

فردا صبح باید ساعت 5:30 صبح دم در خوابگاه باشیم. =o

یکی از استادهامون،همونی که گفتم شبیه یکی از معلم های دبیرستانمه،عجیب با خانم ها مخالفه. :/ یعنی در حدی که سر کلاس به همه ی پسرها می گه مهندس ولی به خانم ها فقط می گه خانم.بعضی اوقات آدم فکر می کنه کلمه ی خانم هم به زور اول فامیلمون می گه.این جاست که من خیلی با این استادمون رودربایستی دارم.برای همین می خوام بشینم و کل تاریخچه ی معدن مس و کارخونه ی مس رو از توی اینترنت در بیارم و تا فردا بهش ثابت بشه که توی صنعت،فرقی بین یک خانم و یا یک آقا نیست.امروز فهمیدم که این استادمون هم باهامون میاد.بگذریم.

خلاصه این که باید بهش ثابت بشه.ولی دلم برای این استادمون می سوزه.این استادمون همین طوری به جایی که الان رسیده،نرسیده.کلی برای رسیدن به این جایگاه زحمت کشیده.کلی درس خونده برای همین خیلی قابل احترامه.

امشب که می خوام راجع به معدن و کارخونه ی مس تحقیق کنم ولی فردا که دو ساعت تو راهیم می خوام کتاب "فقط پتی" رو بخونم.بالاخره می خوام در این کتاب رو باز کنم.از روزی که این کتاب رو جلوی ساختمون دانشگاه خریدم تا الان هنوز درش رو باز نکردم.درش رو باز که کردم یعنی هنوز بیشتر از پنج خط از کتاب رو نخوندم.

پی نوشت:دوستان،اگه کتاب خوبی رو که وقتی خوندینش کلی از این کتاب و ماجراهاش لذت بردید می شناسید لطفا این کتاب رو به من هم معرفی کنید.شاید فردا توی راه این کتاب رو خوندم. :)


گاهی وقت ها قلبت اون قدر پر از غمه که نیاز به درد و دل داری.ولی یه نکته ی عجیبی این وسط وجود داره که با هیچ آدمی درد و دل هم نمی تونی بکنی.فقط با خدا می تونی صحبت کنی.اون جاست که آرامش قلبت رو پر می کنه و بغضت می ترکه و اشک هات جاری می شن.

+ببخشید اگه این پست پر از حس غمه.

+نظرات قبلی رو بعدا پاسخ می دم و تایید می کنم.الان ناراحت تر از اونی هستم که بتونم به نظرات پاسخ بدم.لطفا شما دیگه من رو درک کنید.

+حداقل خدا رو شکر که همایش صنعت امروز خوب بود و خوش گذشت.ولی حیف که فقط دو روز بود و تموم شد. :(

+آخه یکی نیست بگه سرماخوردگی تو دیگه چرا دست از سر من برنداشتی؟آخه حالا وقت سرما خوردنه؟ :(


گندترین روز زندگیم با حال به هم زن ترین آدم هایی بود که تا به حال دیدم.حتی آدم هایی هم از پشت تلفن  سعی کردن زخمشون رو به آدم بزنن.چرا واقعا؟چرا؟ :'(

واقعا چرا؟ :(

دیگه چطور می تونم به همچین آدم هایی لبخند بزنم؟حتی دیگه نمی تونم بهشون لبخند تصنعی بزنم. :'(

تحملشون خیلی سخته.دیگه نمی تونم تحملشون کنم. :'(


سلام به همگی

خوبید؟حال و احوالتون چطوره؟

اول از همه  معذرت خواهی می کنم بابت دو تا پست آخر قبل از این پست که پر از غم و غصه بودن.ببخشید.از همه تون ممنونم که با حرف های ارزشمندتون،من رو دلداری دادید.خیلی ممنونم. :)

خب،حالا بریم سر موضوع همایش.باید بگم که در این سفر با تموم خستگی هایی که داشت،خیلی خوش گذشت.مخصوصا روز دوم.روز دوم عالی بود.یه سری برگه ها هم که گواهی شرکت در همایش و کارگاه های آموزشی بودن،بهمون دادن.می گن این برگه ها در آینده برای گرفتن شغل خیلی تاثیر دارن و امتیاز دارن.اون جا با افراد برجسته ی رشته مون آشنا شدیم.یه آقای آلمانی هم اون جا بود که رشته ی تحصیلی ما رو خونده بود. :)

یه چیز مهم دیگه.اگه گفتین چی.یادتونه گفتم یه استاد داریم که فقط به پسرهای کلاس می گه مهندس ولی کلمه ی خانم رو به زور اول فامیل دخترها می گه چه برسه به این که بهمون بگه مهندس؟خب اگه گفتین چی شده؟بالاخره مجبور شد به من بگه خانم مهندس. ^_^ به کار بردن این کلمه برای اون خیلیه ها.دو کلمه ی خانم و مهندس رو با هم برای نامیدن یکی از دانشجویان دختر به کار برده.خلاصه این که مفتخرم بگم که من اولین دختر دانشجوی (شاید هم اولین دختر دانشجوی ورودی 98) هستم که این استاد لفظ خانم مهندس رو در ابتدای فامیلش به کار برد. ^_^

جمعه شب غذا پختم.این قدر خوشگل تزئینشون کرده بودم که هم اتاقیام به شدت از دستپختم تعریف کردن.خوشمزه هم شده بودن. :) جای شما خالی. ^_^

اینم عکس غذام:

 


امشب تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه ی نمایش.حدس بزنید چه فیلمی رو نمایش می داد.ان دریایی کارائیب 3.مثل این که این مجموعه از شبکه ی نمایش داره پخش می شه.چه قدر هم زمان با زمانیه که من این مجموعه رو دانلود کردم تا نگاه کنم.وقتی دیدم این فیلم داره پخش می شه خیلی تعجب کردم.چه اتفاق عجیب و جالبی!هر شب یک قسمت از این مجموعه پخش می شه.ولی خب من چون دانلودش کرده بودم زدم یه شبکه ی دیگه.به جاش امشب توی تخت خوابم وقتی که همه جا ساکته و چراغ ها خاموشه این فیلم نگاه می کنم و غرق در ماجراجویی های این فیلم می شم. :)

امروز قسمت دوم این فیلم رو دیدم.حدود یک ساعت اول قسمت سوم رو هم نگاه کردم.امشب هم بقیه ی قسمت سومش رو می بینم.فکر کنم حدود یک و نیم ساعت دیگه از قسمت سومش مونده باشه.

قسمت چهارم و پنجمش رو هم نمی دونم کی بتونم نگاه کنم.آخه فردا عصر دوباره برمی گردم خوابگاه و دوباره شنبه باید برم دانشگاه.این هفته هم که کلا باید گزارش بازدید از کارخونه بنویسم.از هفت تا گزارش فقط یکیشون رو نوشتم و شش تای دیگه مونده.وای این هفته چه قدر کار دارم.باید سه تا فصل فیزیولوژی هم بخونم. :/

یه سوال:

ان دریایی کارائیب فقط پنج قسمته؟؟؟؟؟؟؟


خب بالاخره بعد از چهار هفته اومدم خونه و الان توی اتاق خودم و روی تخت خودم دراز کشیدم و دارم با گوشی این کلمات رو تایپ می کنم.امروز به خاطر بارون فراوان دانشگاه تعطیل شد.

امروز بعد از این که از دانشگاه برگشتم به شهرمون بالافاصله رفتم خونه ی مادربزرگم.دلم خیلی براش تنگ شده بود به حدی که اشک های هردومون جاری شد.اشک شوق. :')

بعد هم با مامان و بابا اومدیم خونه.چه قدر دلم برای مامان و بابا و خواهر و خونه تنگ شده بود.خواهر جان هم که خواب بود ولی من بیدارش کردم.آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود.

به این نکته رسیدم که واقعا هیچ جا خونه ی آدم نمی شه. :)

تا حالا فیلم ان دریایی کارائیب رو دیدید؟وای فیلم خیلی عالی ایه.وقتی دلاوری ها و دریانوردی های کاپتان جک اسپرو (شاید خیلی هاتون با اسم جک گنجشکه بشناسیدش.در واقع اسپرو (sparrow) یعنی گنجشک.) رو می بینم بهش خیلی قبطه می خورم.جدیدا فهمیدم که به دریانوردی هم علاقه دارم.یعنی می دونستم که به دریانوردی علاقه دارم ها ولی نمی دونستم که این قدر عاشق دریا و دریانوردی ام. :)

امروز قسمت اول این فیلم رو دیدم.فردا هم می خوام قسمت دومش رو ببینم.روزهای بعد هم قسمت های بعدیش رو تا این که تموم قسمت هاش رو ببینم.کسی می دونه این فیلم دقیقا چند قسمت داره؟

کلی ماجرا هست که باید تعریف کنم ولی الان دقیقا ساعت 2:21 شبه (در واقع صبحه.) و من دیگه باید بخوابم.پس شب به خیر. :)

+پنج دقیقه ی اول فیلم ان دریایی کارائیب 2 رو هم الان تماشا کردم.بقیه اش دیگه بمونه برای فردا شب. :)

+توی راه که من و مامان و بابا با ماشین می اومدیم خونه یه قسمت از جاده بود که مه روش رو پوشونده بود.شبیه یکی از صحنه های فیلم ان دریایی کارائیب بود که مه سطح دریا رو پوشونده بود. :)


هوای بارونی+خوندن امتحان فیزیولوژی.

دوشنبه امتحان فیزیولوژی دارم.مباحثش خیلی زیاده.امیدوارم تموم بشن و بهتر از همه امیدوارم که این امتحان به یک روز دیگه منتقل بشه.

چندتا فیلم دیدم که بعدا معرفیشون می کنم.الان باید فیزیولوژی بخونم. ^_^


1.همیشه فکر می کردم که 20 سالگی یه سن به خصوصه که با بقیه سن ها فرق داره.فکر می کردم که 20 سالگی خیلی جالبه.ولی الان که 20 سالمه،احساس می کنم هیچ فرقی با بقیه سن ها نداره.مثل بقیه ی سن هاست.خب الان سوال این جاست که آیا واقعا هیچ فرقی نداره؟هنوز دارم به این موضوع فکر می کنم.

این ها رو که گفتم یاد دفتر خاطراتم افتادم.خیلی وقته که هیچ چیزی توی دفتر خاطراتم ننوشتم.حدود چند ماهی می شه.هر وقت یه خاطره می نوشتم زمان دقیق یعنی ساعت و تاریخ نوشتن خاطره رو زیرش می نوشتم.حتی گاهی اوقات سن دقیقم رو توش می نوشتم.مثلا اگه الان داشتم توی دفتر خاطراتم می نوشتم انتهاش اضافه می کردم:

ساعت 18:10

روز یکشنبه

15 دی ماه

تقریبا 20 سال و 5 روزمه :) ☺️

خلاصه که این طور.دلم برای خاطره نوشتن توی دفتر خاطراتم تنگ شده.

2.جدیدا رو آوردم به نگاه کردن انیمه و فیلم های کره ای.چرا؟نمی دونم.فقط بعضی از این فیلم ها خیلی جالبن.خیلی قشنگن.بعضی هاشون مفاهیم عمیقی دارن.امروز هم یه انیمه دیدم.خیلی قشنگ بود.عجیبه،نه؟با این که امتحان دارم و دلم می خواد نمره ی الف کلاس رو بگیرم نمی دونم چرا درس نمی خونم.یکی بیاد من رو نصیحت کنه و بگه بشین درست رو بخووووون. :)

3.عجب بارونی.الان دو روزه که داره بی وقفه بارون می باره.یه بار بدون چتر رفتم توی حیاط و دونه های سرد بارون می ریختن روی سرم.خب اگه از توی اتاقی که بخاریش روشنه،یکهو بری زیر بارون و دونه های سردش بریزن رو سرت یک کم ناخوشاینده.ولی باز هم حس خوب زندگی و زنده بودن رو بهت منتقل می کنن. :)

4.از این که الان خونه پیش مامان و بابا و خواهرم هستم و خوابگاه نیستم خیلی خوشحالم.شب ها دلم نمیاد بخوابم.دلم می خواد بیدار باشم حس خوب توی خونه و کنار مادر و پدر و خواهر بودن رو بیشتر حس کنم.ولی خب،خوابم می بره.آخر این هفته باید برگردم خوابگاه.آخه امتحان های دانشگاه از شنبه شروع می شن.وای باید بشینم درس بخونم.دعا کنید که من نمره ی الف کلاس بشم.

5.وای چه قدر حرف زدم.در واقع نوشتم.ولی وقتی میام و این جا حرف هام رو می نویسم خیلی راحت می شم.این جا تنها جاییه که راحت می تونم حرف هام رو بنویسم.چون هیچ کدوم از آشناهام آدرس این جا رو ندارن.وبلاگم رو خیلی دوست دارم.کلا وبلاگ نویسی رو به اینستاگرام یا هرچیز دیگه ای ترجیح می دم.خیلی وقت هست که وبلاگ می نویسم.5 یا 6 سالی می شه.قبلا توی بلاگفا می نوشتم.اینم آدرس وبلاگ قدیمیم:

bisheyeman.blogfa.com

باید خیلی وقت پیش آدرسش رو این جا می نوشتم. :) ☺️

وای واقعا دیگه دارم زیاد حرف می زنم.خیلی زیاد نوشتم و فکر نکنم هیچ کدومتون حوصله ی خوندن این همه نوشته رو داشته باشید. :)

پس فعلا خداحافظ. :)

پ.ن:یه چیز دیگه.(قول می دم این دیگه آخریش باشه. ^_^ ) حدس می زنید اسم واقعی من چی باشه؟آخه اسمی که حدس می زنید می تونه نمایانگر تصور شما از اخلاقیات من باشه.پس لطفا بدون معطلی و اولین اسمی رو که به ذهنتون می رسه،بنویسید. :)


آدم گاهی اوقات دلش برای خاطرات گذشته تنگ می شه.خاطرات شیرینی که هویت و شصیت الانش رو ساختن.خاطرات خوشی که بزرگ داشته.بعد از جارو کردن و آب پاشیدن به حیاط همه دور هم می نشستیم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم.

کجا هستن اون دور هم بودن های گذشته؟

+دلم برای مادربزرگم تنگ شد.بهتره یه زنگ بهش بزنم.

+در ایام امتحانات دانشگاه به سر می برم. :)

+امشب این جا برف بارید.چه ذوقی داره بارش دونه های بلوری و سفید برف از آسمان ابری شب.چه قشنگه. :)

اینم عکس هایی که از بارش برف گرفتم:

وقتی عکس ها رو آپلود کردم،نمی دونم چرا 90 درجه به سمت چپ چرخیدن.پس باید بگم اینم عکس هایی که از برف گرفتم با چرخش 90 درجه.(لطفا خودتون بدون چرخش نود درجه فرضشون کنید. :)) )

پ.ن:الان که روی عکس ها کلیک کردم فهمیدم که اگه روی عکس کلیک کنید و عکس رو ببینید به صورت درست و بدون چرخش 90 درجه می بیندشون. :)

 

 

 

 

 


این که بعد از امتحانت که دیشب تا دیر وقت براش درس خوندی و الان خیلی خسته ای و خوابت میاد ، سوار اتوبوس دانشگاه بشی و توی راه خوابگاه به صندلی اتوبوس تکیه بدی و از پنجره ی اتوبوس به خیابون های شهر نگاه کنی و یک دفعه اون دور دست ها کوه هایی رو ببینی که پوشیده از برف اند،حس خیلی خوبی داره. :)

دیدن چمن های تازه کوتاه شده و بی رمق از سردی هوا هم پر از حس خوبه. :)

خدایا شکرت.به خاطر همه چیز شکرت. ❤ :)


فردا آخرین و سخت ترین امتحان این ترمه.امتحان فیزیولوژی و کالبدشناسی.وای روی هم حدود 300 صفحه اند و منم هم تا حالا خوندن که چه عرض کنم ، حتی نگاهشون هم نکردم.خدا کمکم کنه.

وای الان توی دلم دارن رخت می شورن.وای خدا.امتحان فردا رو چی کار کنم حالا.خدایا لطفا خودت کمکم کن.

وای دوستان دعا کنید که این آخرین امتحان رو هم به خیر و خوبی بگذرونم.لطفا.

وای برم درس بخونم.وااااااای. :))))


همیشه و از وقتی که چیزی به اسم فانوس دریایی رو شناختم ، از فانوس دریایی خوشم میومد و هنوز هم خوشم میاد.نمی دونم ولی حس خوبی داره.فانوس دریایی همیشه و همیشه کنار دریا قد برافراشته و برای ماهیگیرهای گرفتار طوفان (توفان؟؟؟؟) نورافکنی می کنه و برای اون ها حس گرما رو توی سرما تداعی می کنه.یعنی برخلاف سردی و خیس بودن اطراف ، درون فانوس دریایی گرم و خشکه.خلاصه این که فانوس دریایی و دریا با وجود تضادی که دارن به طور خاصی در کنار هم قرار گرفتن که انگار هیچ تضادی ندارن. :)

خب ، این ترم دانشگاه هم به پایان رسید. :)

"به سوی جنگل کرم های شب تاب" یه انیمه است که به نظرم عالی بود.این انیمه عجیب به دلم نشست.پر از معنا و مفهوم بود.


خب ، بالاخره به چیزی که می خوام رسیدم.نمره ی الف کلاسمون شدم.وقتی که یکی از استادهای دانشکده و بچه های کلاس (البته پسرهای کلاس.) فکرشون رو روی این گذاشته بودن که پسرها توی کارهای علمی (چه حرف های مزخرفی!!!) از دخترها بهترن و غرور پسرونه شون فرا گرفته بودشون ، من نفر اول کلاس شدم.بله من ، یه دختر.حالا اون پسری که می گفت یه دانشمند زن رو نام ببرید و وقتی که سر کلاس اسم مریم میرزاخانی و ماری کوری و آگوستا آدابایرون و کلی اسم دیگه رو براش نام بردم باز گفت نه ، یه دانشمند زن نام ببرید که الان زنده باشه! خب مسلما الان هم دانشمند زن در نقاط اطراف کره ی زمین زیاده ولی من اون لحظه ، فقط سکوت کردم و گفتم بذار هر چی می خواد بگه.اصلا ارزش نداره که به خاطر این حرف های پوچ و مزخرف خودم رو ناراحت کنم.برای همین سکوت کردم و دوباره به تخته ی کلاس نگاه کردم.استاد که خودش هم یه خانم بود با تعجب به اون پسر نگاه می کرد و با تاسف سر ت داد و سکوت کرد و به درس دادنش ادامه داد.

اصلا فکرش رو هم نمی کردم که در حال حاضر هم همچین آدم هایی پیدا بشه.هر چی باشه الان قرن 21 نه قرن 18.حدود سه قرن گذشته.باورم نمی شد که هنوز هم افرادی با این طرز تفکر توی جامعه پیدا بشن.

خیلی دلم می خواد بهش بگم خب آقای مرد (!) حالا چی می گی؟هنوز هم به این نتیجه نرسیدی که توی بحث علم و دانش زن و مرد فرقی ندارن؟هنوز هم به این نتیجه نرسیدی که هر کدوم که تلاش بیشتری بکنن قهرمان این میدونن؟ولی خب ، ترجیح می دم سکوت کنم.اصلا حتی دلم هم نمی خواد که هیچ کدوم از بچه های کلاس بدونن که نمره ی الف کلاس منم.بذار با تفکرات پوچ خودش خوش باشه.مگه این که خودش خودش رو تغییر بده.


به حدی حوصله ی هیچ کسی و هیچ کاری رو ندارم که کار گروهی رو که استاد گفته با یکی از هم کلاسی هام انجام بدم و هم کلاسیم گفته بود که امشب بنویسیمش ، پیچوندم و الان اومدم توی حیاط خوابگاه قدم می زنم. :)) به هم کلاسیم هم پیام دادم که امشب حوصله ی نوشتن رو ندارم. :)

هوا یه کم سرده ولی با خودم فکر کردم ارزشش رو داره که ماه رو ببینم و یه کم توی هوای آزاد قدم بزنم.ولی ماه معلوم نیست کجاست!پس ماه کجاست؟؟؟؟؟؟؟چرا توی آسمون نیست؟فقط آسمون شب و چند تایی ستاره هست ولی ماه نیست! :/


احساس می کنم قلبم آن چنان شکسته که دیگه نمی تونم تکه هاش رو به هم بچسبونم.خرد شده!دقیقا شبیه دونه های ماسه ی توی ساحل دریا!با این اوصاف دیگه نمی شه تیکه هاش رو به هم چسبوند!حتی اگه بشه و بخوام به هم بچسبونمشون ، اون قدر خردن که بعضی از تیکه هاش گم شدن!یعنی قلبم اون قدر شکسته و پودر شده که باد به راحتی یه مقدارش رو برده و گم کرده! :(

حتی باز هم با فشار دادن کفش هاشون به باقی مونده ی پودر قلبم ، بیشتر پودرش می کنن و می شکننش! :'(


سلام

عیدتون مبارک. :) سال بعد سال 1400 ئه ها.فکرش رو هم می کنین که ما می تونیم بگیم در اواخر قرن 14 و همین طور قرن 15 زندگی می کنیم؟ :)

خب ، چه خبر دوستان؟همگی خوبید؟

کلی حرف دارم برای گفتن ولی نمی دونم چرا تا میام بنویسمشون ، همه شون پر می کشن و می رن. :|

پس سکوت پیشه می کنم. :|


ساعت 3:10 دقیقه ی صبحه.بارون با شدت داره می باره و آب از ناودون ها جاری شده. :) حتما درخت ها و گل و گیاه ها کلی کیف می کنن.

بارون را خیلی دوست می دارم. :)

جدیدا مثل جغد از شب تا صبح بیدارم و از صبح تا ظهر خواب. :|

کل برنامه ی مفیدی هم که از اول تعطیلات تا الان داشتم این بوده که چند روز پیش تصمیم گرفتم یه داستان بنویسم که اونم هنوز ننوشتم و فقط در حال شکل گیری روند داستان توی ذهنم می باشم. :|

به امید خدا می خوام خوندن کتاب "فقط پتی" رو که حدود 6 ماه پیش خریدم بالاخره شروع کنم. :)

اصلا نمی دونم چرا این روزا بی حوصله شدم. :|

زمزمه هایی از این خبر هست که احتما دار تا نیمه های اردیبهشت تعطیل باشیم.

چرا بعضی استادها این طورین؟اصلا جنبه ی بحث ندارن.یه بار ، نه دو بار با این استاد بحث (یعنی صحبت منطقی. آن هم با رعایت احترام و لحنی بسیار مودبانه.) کردم از اون موقع به بعد با من رفتارش را خصمانه کرد.(این همون استاده که توی این

پست گفتم.)

مگه من چی گفتم؟گفتم که نباید مواد اضافه اومده از سنگ حاوی ماده ی اولیه ی فولاد رو دور ریخت.می شه از اون مقدار ماده ی اصلی به جا مونده توی سنگ استفاده کرد.این طوری در مصرف و استخراج سنگ معدن هم صرفه جویی می شه.اونم پایش را کرد در یک کفش که نه و من کوتاه آمدم. :|

این یک.یک بار هم با یکی از دوستان رفته بودیم از مدیر گروه امضا بگیریم که دلیل غیبت در یکی از کلاس هامون موجه بوده و از طرف دانشکده به یک همایش رفتیم.اتاق این استادمون هم بغل دفتر مدیر گروهه.حالا این اومده بود اون طرف که امضا برای چی و ما که گفته بودیم مسئولیت غیبت به عهده ی خودتونه.حالا مدیر گروه بیچاره مشکلی نداشت ها.داشت امضا می کرد و امضا هم کرد.

حالا من موندم که اگه این استاد مسئول کارآموزی من بشه باید چه کار کنم؟ :| این طور که معلومه ایشون تا دو سال که چه عرض کنم تا چندین سال در آن جا خدمت خواهند کرد چون به تازگی از مقطع دکتری فارق التحصیل شده و به تازگی مشغول به تدریس و کار شده اند.

سعی کردم این ترم با این استاد واحد برندارم و همین طور سعی خود را خواهم کرد.ولی این طور که معلومه این استاد چندتا از درس های ما رو تدریس می کنه. :|

خلاصه این که عجب گرفتاری شدیم ما ها. :|


خب ، باید بگم که شکست سختی بود.نمی دونم چرا با این که پیش پا افتاده است و اهمیت چندانی نداره ، این قدر سر خورده شدم!

قضیه از این قراره که توی یه مسابقه ی کتاب خوانی شرکت کرده بودم و فکر می کردم که حتما برنده می شم و اگه اول نشم حداقل آخر می شم.ولی حالا که اسامی برندگان رو اعلام کردن می بینم که من برنده نشدم.یه شکست به شکست هایی که تا حالا خوردم افزوده شد!

خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتی می تونم بگم که توی یه مسابقه برنده شدم ولی خب نشد دیگه.نمی دونم چطوری به مامانم بگم!آخه اون توی مدت این هشت روز که مسابقه برقرار بود ، شور و نشاط و اعتماد به نفس من رو که فکر می کردم حتما برنده می شم دیده.همین یه ساعت قبل از اعلام برندگان داشتم با مامانم راجع به مسابقه و این که ممکنه برنده بشم صحبت می کردم.الان یه کم سخته که برم و بگم اسم من جزو اسامی برندگان مسابقه نبود. :|

بی خیال.مهم نیست.یه طوری می گم حالا. :)

ولی سخته! :|


آخرش هر کاری کردم خوابم نبرد. :| همین سه ساعت پیش داشتم به یکی از دوستای گلم می گفتم اگه سعی کنی خواب می ری ولی حالا خودم هر کاری کردم خوابم نبرد. :|

برای همین برای جلوگیری از اتلاف وقت یه کانال تلگرام زدم.هنوز هیچ چی توش ننوشتم ولی به زودی پر از نوشته اش می کنم.

آیدی کانال:

t.me/greenwillow

برم ببینم حالا خوابم می بره. :))


یکی از دیالوگ های فیلم ن کوچک خیلی منو به فکر فرو برد.وقتی جو به یکی از دفترهای رومه رفته بود تا با رئیس رومه برای چاپ داستانش صحبت کنه رئیس رومه آخرهای صحبتش با جو این جملات رو گفت:

-مطمئن بشه شخصیت اصلی اگه دختره آخرش یا ازدواج کنه و یا بمیره.

این چه مفهومی رو می رسونه؟جو عادت داشت که شخصیت های دختر داستانش به موفقیت های بزرگ برسن و یا کارهای خارق العاده ای انجام بدن.منظور رئیس رونه این بود که دخترها نباید کارهای خارق العاده انجام بدن و یا به موفقیت برسن.این تفکر تاسف برانگیزه.واقعا حال به هم زنه.شاید بگین اون موقع قرن 19 بوده و این تفکراتشون طبیعیه ولی افسوس که باید بگم همچین تفکراتی در قرن حاضر هم وجود داره!

واقعا تاسف برانگیزه! :|

پ.ن:چه بسیارند زن هایی که در طول تاریخ پیشرفت ها و تاثیرات خیلی زیادی بر کل دنیا گذاشتن.حتی پیشرفت هایی بهتر و بیشتر از مردها.


کاش بعضی اوقات یکی به من یادآوری کنه که:

-امیلی ، این زندگی واقعیه.نه یه داستان.و تو هم دختری توی یک داستان نیستی.تو دختری در زندگی واقعی هستی.زندگی واقعی.

اون وقته که تقریبا از سوتی ها و ضایع شدن هام ، 80 درصد کم می شه!علاوه بر اون ، این قدر هم بعضی اوقات جوگیر نمی شم!


من:امروز من رو باید توی تاریخ نوشت! :|

من درون:چرا؟

من:چراش مهمه؟

من درون:خب آره.معمولا چیزهای مهم رو توی تاریخ می نویسن.

من:اگه فقط برای خود آدم مهم باشن و نه برای بقیه چی؟

من درون:خب معلومه!توی تاریخ نمی نویسنش.

من:خب پس حتما توی تاریخ نوشته نمی شه!باید به همون دفتر خاطرات اکتفا کنم.

من درون:اوهوم!

من:یه سوال.

من درون:بپرس.

من:تا حالا توی موقعیتی گیر افتادی که همه چیز و همه ی شواهد علیه تو باشن ولی چیزی که تو می گی درست باشه و نتونی هم حرفت رو ثابت کنی؟

من درون:آره.زیاد.

من:موقعیت روی مُخیه!

من درون:آره.حق با توئه.

من: :|

من درون: :|


دوران دبیرستان یه معلم داشتیم (مرد بود.) که همیشه یه مصراع از یه شعر رو می خوند.مصراعش این بود:

"او می رود دامن کشان"

همیشه هم فقط همین مصراع رو میخوند و ما هم همیشه منتظر بودیم که ادامه ی این مصراع رو بخونه ولی نمی خوند.تا این که امروز توی یکی از کانال های تلگرام این مصراع و ادامه اش رو خوندم.خلاصه این که بالاخره ادامه ی شعر رو فهمیدم. :)

شعرش اینه:

 

او می رود دامن کشان ؛

من زهرِ تنهایی چِشان .

دیگر مپرس از من نشان ،

کز دل

نشانم می رود .

 

اون موقع شایعه بود که این معلممون شکست عشقی خورده. آخه با وجود سن زیادش هنوز مجرد بود.هنوزم مجرده.خب ، امیدوارم بالاخره بتونه نیمه ی گمشده اش رو پیدا کنه.البته این موضوع فقط یه شایعه بود و از صحت این شایعه هیچ کدوم از ما اطلاعی نداشتیم.مسلما نمی تونستیم هم راجع به صحت این شایعه از خودش چیزی بپرسیم. :))

 

 

پ.ن:امروز عجب هوای خوبی بود.اول که تگرگ به همراه با بارون اومد.بعدش هم نم نم بارون و در نهایت هم وزش نسیم ملایم و خنک. :)


اومدم این جا بنویسم ولی هر چی رو که نوشته بودم ، پاک کردم.بیام این جا غرغرهام رو بنویسم و روی اعصاب شما راه برم که چی بشه.دردی رو دوا می کنه؟فقط شما رو ناراحت می کنه.

وی به دفتر خاطرات مراجعه می کند و غرغرهایی رو که چند روز است که روی دلش مانده است ، در آن جا می نویسد. :'(


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها