روز یکشنبه مامان،بابا و خواهرم اومدن تا بریم کتاب های دانشگاهی من رو بخریم.خلاصه که دیگه دوباره جمعمون جمع شد و کلی با هم خوش گذروندیم.قبل از این که ببینمشون می دونستم که دلتنگشونم ولی وقتی که دیدمشون فهمیدم که بی نهایت دلتنگشون بودم.اون قدر که اشک توی چشم هام جمع شد.وقتی هم می خواستم ترکشون کنم و به خوابگاه برگردم اصلا نمی تونستم.اصلا نمی تونستم.الان خیلی دلتنگشونم.خیلی خیلی.به طوری که دیگه نمی تونم تحمل کنم.خدا رو شکر که آخر هفته ی بعد می خوام برم خونه مون. :)

دوست صمیمیم رو یادتونه که توی پست قبلی راجع بهش صحبت کردم؟دیشب بحثمون دیگه خیلی اوج گرفت تا جایی که انگار دوستی هفت هشت سالمون از بین رفت.از بین رفت ها. :(


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها